روياي جواني

انسيه پوستي

روياي جواني


انسيه پوستي

درست مثل عكس روي تاقچه بود. تركيب صورت همان بود. چشمهايم را ميبندم و يادم مي آيد آن عكس را درست زير بازارچه گرفتيم وآن شب وقتي توي خانه شان آن را به او نشان دادم گفت: ما پير ميشيم ولي اين عكس هميشه مي مونه. چشمهايم را باز ميكنم. درست خودش است، با همان قيافه. پيش خودم گفتم: حتما سني ازش گذشته مثل من، يادم آمد هر بار خيره به عكس مي شدم، زنم به شوخي مي‌گفت: دوباره رفتي توي حال و هواي جواني،‌ ديگه پير شدي جوون.

ولي او، كي،‌ كجا رفت كه ديگر از او خبري نداشتم و از ما همين عكس مانده بود. بلند شدم تمام دنده هايم خرد شده بود. آخرين باري كه شوك وارد كرده بودند، اين بلا به سرم آمد. آخرين مرحله شستشو را انجام دادند. صداي شيون و ناله اعصابم را خرد كرده بود. خنديدم،‌ گفتم:‌اينها بيشتر براي خودشان گريه مي كنند. يكي گريه مي كند چون شوهرش را از دست داده و از اين به بعد خرج خودش را بايد درآورد و مردم هزار حرف پشت او مي زنند. دختري گريه مي كند چون پدرش مرده، فكر مي‌كند هيچ پسري رضايت نمي دهد با او ازدواج كند. رويم را برگرداندم. دارد حالم به هم مي خورد. دنبال مرده شور مي گردم. دارد كفنش مي كند. گفتم : الان كه اسمش بر سر جنازه خورد مي فهمم خودش است يا نه، وقتي اسمش را خواندم درست مثل خودم بود. گفتم: شايد همزادم است، بعد به خودم خنديدم. او فقط اسمش شبيه من بود. بعدش او دوستم بود ولي اسمش مثل من نبود. يادم آمد آن شب وقتي رفتم خانه شان، رعنا، خواهرش چاي آورد. موقع چاي برداشتن دستم لرزيد ولي خودم را كنترل كردم. دختر خوبي بود. هر بار خواستم اين حرف را به مادرم بزنم خجالت مي كشيدم. فكر مي كردم خواستگاري از رعنا، يعني توهم جدايي از او، ‌ولي اگر با او ازدواج مي كردم هم به رعنا رسيده بودم و هم از او جدا نمي ماندم ولي در خلوت و روياي خودم جز رعنا كسي نبود. چه قدر دوست داشتم يك بار هم شده به رعنا بگويم ولي افسوس زمان گذشت. حالا دستم از رعنا كوتاه ماند. بلند بلند به حال خودم گريه مي كنم. بعد آرام مي شوم. اطرافم را نگاه مي كنم. هيچ كس حواسش به من نبود. پيش خودم گفتم: من مردم، اينها هم كرند. همه اش تقصير آدمهاي پشت شيشه هست، صداي گريه و شيون زياد مي‌شود.

نگاهي به اطراف مي كنم. هيچ كس را نمي شناسم. يك لحظه رعنا را مي بينم. جزء اين چند نفر است رعنا، به دوران جواني برگشتم؟ من مردم، ولي خودش است، رعنا، مي خواستم بگم كه امانم نمي دهند. رويم را با پارچه پوشانده و به جاي ديگر مي برند. پيش خودم گفتم: ديوانه شدي پسر، رعنا كجا بود، تو الان زن داري، بچه داري، راستي چرا تا به حال سراغ تو نيامدند؟

با خودم گفتم: بي معرفتها، حيف خوبيهايي كه به شما كردم. سر كوچه مي رسم. چراغهاي خانه مشخص است. پارچه سياه بر سر خانه نصب شده است. جلوتر مي روم. اعلاميه اي جلوي خانه است كه عكسم و اسم مرا نوشته. توي دلم گفتم: نه بابا،‌ اين قدر بي معرفت نيستند. وارد خانه كه مي شوم صداي گريه و شيون به گوشم مي رسد. توي اتاق پذيرايي، عكسي كه چند ماه پيش گرفته بودم، قاب كردند و روش يك روبان سياه بسته اند. زنم بلند بلند گريه مي كند. دلم به حالش مي سوزد. رو به رويش نشستم. گفتم: شايد آرام شود ولي آن قدر دور و برش را گرفته اند كه ديگر معلوم نيستم. اطرافيان مرتب با هم حرف مي زنند از ماجراي امروز مي گويند. صحبت از جنازه ام است كه امروز به خانه آوردند و از خانه طبق وصيت در قبر پدرم دفن كردند. ماندم مرا كي دفن كردند. اينها صبح حتي يك سر سراغ من نيامدند. پس چطور؟

تمام اتاق دور سرم مي چرخد، ولي من اينجام و كسي دنبالم نيامده. بعد مرا خاك كردند. بغض مي كنم درست مثل بچگي هايم، گوشه اي مي نشينم و به حياط خيره مي شوم. يا اينها دروغ مي گويند يا من ديوانه شده ام. بغضم مي تركد،‌ بعد بلند بلند گريه مي كنم، آنها از از دست دادن من گريه مي كنند و من از گم شدن خودم،‌ مرا كي به خاك سپردند كه نفهميدم و براي اولين بار در خانه ام احساس غربت و غريبي مي كنم. جلوي آينه مي ايستم نگاه مي كنم كه چه شده، اينها چه مي گويند. تمام روز منتظرشان بودم، دريغ از يك سر، پسرم را در آينه مي بينم، رنگ پريده مي گويد: پدر من، آنجا، گوشي را مي گذارد و بعد از چندي تمام خانه به هم مي ريزد. همه مي گويند: ما خودمون ديديم. يك،‌يك جلو آنها مي روم. خوب نگاه مي كنم ولي هيچ كدام به ديدنم نيامده بودند. همه بي اعتنا از كنارم مي گذرند و سوار ماشينها مي شوند و مي روند. خانه در سكوت مبهم سنگين فرو مي رود. زنم را مي بينم كه كنار اتاقم ايستاد و يك شبه چنان خميده شده كه شك كردم خودش است يا نه،‌ توي اتاقم مي روم، تمام وسايل دست نخورده سر جايش است. چشمم به عكس پدرم افتاد، اشك از چشمهايم مي ريزد. گم شدم. در خانه خودم. مي گويم: امروز پيش خودت دفنم كردند ولي من، خودت مي داني امروز چشم به راه اينها بودم، ولي مي گويد:

مرا به خانه آوردند ، بعد پيش تو، دارم گيج مي شوم من، خانه، ديگر چيزي نمي فهمم.

با صداي جيغ ماشين بيدار شدم. اطرافم را نگاه مي كنم، هيچ كس نبودو تنها در عقب يكي از آمبولانسهاي شهر خوابيده ام. از توي ماشين به بيرون نگاه مي كنم. جمعيتي سياه پوش ماشين را بدرقه مي كنند. چندي بعد خودم را در دستهاي سياهپوش مي بينم. قبرستان طبق وصيت خودم است. راستي من توي خانه ام، نه اصلا مهم نيست. فقط دوست داشتم در اين قبرستان باشم كه هستم. جنازه ام را روي زمين مي گذارند. صداي جيغ و شيون بلند تر مي شود. گوركن وارد قبر مي شود،‌ پسرهايم اطراف جنازه را گرفتند، دخترهايم روي جنازه افتادند، بقيه مي خواهند با زور آنها را بلند كنند. گوشه اي مي روم و نگاه مي كنم. ديوانه ها مي گفتند مرا خاك كردند، حالا ببين چطور روي جنازه ام افتاده اند. چشمم به زني مي افتد كه كنار قبرم نشسته و گريه مي كند. ماندم چه كسي هست؟ رويش را نمي بينم. اطرافيان هم برايم نا آشنايند. چه گريه اي مي كند. جلوتر مي روم. يك لحظه سرش را بالا ميگيرد. ماندم. خودش است،‌رعنا،‌ او اين جا چه مي كند؟ نه من ديوانه شدم. تمام قبرستان دور سرم مي چرخد. تشييع جنازه، غسالخانه، رعنا، او چه كار مي كند، دستي به شانه هايم مي خورد، بر مي گردم، ماندم، خودش است، زبانم بند آمد.
تو اين جا
از ديشب اينجام
از ديشب
لحظه اي بعد، خودم را در كنار او مي بينم. از آن به بعد پنجشنبه هر دو حاضر ميشديم و منتظر مهمانهاي آخر هفته هستيم ولي هنوز وقتي با رعنا سر قبر مي آيم، سرم را پايين مي اندازم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30067< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي